شهید
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید@@@ جبهه یعنی عشق بازی با خدا............ جبهه یعنی از همه عالم جدا @@@
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 24
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 35
بازدید کل : 10578
تعداد مطالب : 4
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

- شهنازحاجی شاه-
@@اولین زن شهید مقاومت خرمشهر@@




حسینه ی اصفهانی ها شلوغ است. مجروحی روی زمین افتاده و آب میخواهد.مادری می گوید: «به این جوان آب بدید »  مجروحی که خو نریزی دارد نباید آب بخورد » مادر اشکش را پاک میکند و میگوید«آخر هوا خیلی گرم است؛و تشنه هستند.» آن گوشه بچه هایی هستند که از تانکر، آب خورد ه اند. تانکر قبلاً مال گازوییل بوده، همه شان مسموم شد ه اند. مادر، شما مراقبشان باش، من به بیمارستان سری بزنم. خواهر این را میگوید و راه می افتد. یکی از مجروحان می گوید:«بروید استادیوم؛مقر تدارکات آن جاستب.همه ی خواهرهای مکتب قرآن وسپاه آنجا هستند.»دختر با عجله میرود. خواهر کوچکش را هم میبرد. مادر با مجروحان تنها میماند. مادر میماند بدون دخترهایش. غم دختر زیر خاک خوابیده مثل ماری بر دلش چنبره می اندازد. کسی با لباس سپاه مقابلش میایستد. قیافه اش را تار میبیند. محمد جها ن آرا است یا محمد نورانی؛ معلوم نیست. تاری چشمهایش نمیگذارد او را بشناسد؛ فقط میداند که آشنا است.او می گوید :«این قرص را بخورید.پل که امن شد، می برندتان دزفول.»کجا بروم؟پسرهایم اینجا هستند.خانه ام  این جاست.چهل سال زندگی ام این جاست.
  اینها را با خودش گفته است. ثانیه هایی است که سبزپوش رفته است. روی زمین دراز میکشد. ای زمین حسینیه من هم آماده رفتنم. امانت حضر ت زهرا را که دادم؛ خیالم راحت است؛ بی بی جانم! خاطرات گذشته پیش چشمانش جان میگیرند: کنار دیگ سمنو نشسته است. حرارت به صورتش میخورد و دلش پر از درد و داغ است. چشمها و پلکهایش میسوزد و اشک جاری میشود. زیرلب می گوید:«یا فاطمه، دستم به دامانت!خودت واسطه شو که فرزندی که در شکم دارم را در راه تو تربیت کنم.از خدا برایم دختر بخواه.برای سه  پسری که دارم،شکر.نذر می میکنم هر سال روز شهادت تو سمنو بپزم.اینها از من دختر می خواهند و من از تو.»
مهین بانو دستهایش را گرفت و گفت:«از پای دیگ پاشو.سمنو دم کشیده.باید کاسه کاسه کنیم و بدیم در خانه ی مردم.»   چه قدر سنگین شد ه ام. این روزهای آخر چه قدر دیر میگذره. بچه ام تکان نمی خوره. نکنه دخترم خفه شده باشه!» صدایی او را از خاطرات شیرینش بیرون می آورد. مادر… مادر… چی شده؟ بیدار شو. چشمها را باز میکند. پسر بزرگش بالای سرش نشسته است. حسینیه شلوغ است و هوا سنگین. ناله های مجروحان در انفجار و شلیک های پیاپی گم می شود. « ناصرجان کجایی مادر؟ » - ناصر اسلحه را از شانه اش پایین گذاشت و عر قهای روی پیشانی اش را پاک کرد. بچه ها کجا هستن؟ تو که نمی دانی؟ هیچ کدامشان یک جا بند نمی شوند، آن هم توی این قیامت! شنیدم جلوی مکتب . قرآن دو نفر شهید شدند. شاید رفته باشند آ نجا. نمی دانم کی بهم قرص داد؛ سرم گیج میرود ناصر دستهای مادر را در دست گرفت و بوسید. مادر، من با بچه ها می روم آن طرف شط. بهتره شما با بچه ها و آقا بروید دزفول؛ ما را هم به خدا بسپار. می مانیم و مواظب شهر میشویم.مادر با ناله گفت:« با کی می ری؟ کجا می ری؟ بچه هام همه رفتن؛ ناصر، شهناز، حسین » ناصر بلند شد و گفت مهدی هم با ماست. اگر کسی سراغش رو گرفت، بگو.»کدوم مهدی؟ مهدی آلبوغبیش. به بچه ها بگو. خداحافظ. ناصر می رود و باز مادر یاد گذشته می افتد: صبح زود است. بچه ها کیفشان را برداشته اند که بروند مدرسه. شهناز دم گوش مادر می گوید: «. مادرجان! ناصر صبحانه نخورده » ناصر با ناراحتی می گوید:«لقمه ام  را برداشته ام توی مدرسه بخورم.».
 لقمه ام را برداشته ام توی مدرسه بخورم » مادر با نگرانی به بچه هایش نگاه می کند. ناصرجان، مواظب خواهرتان باشید. نکنه توی آب بیفته! نه مادر. این مواظب ماست! تا توی بلم تکان میخوریم، ما را نگه میدارد و جیغ وداد راه می اندازد. ظهر که از مدرسه تعطیل شدید، چهارتایی تان سوار بلم محمود قاسم بشوید. او مواظبتان است، بلمش سای هبان هم دارد. آقات حسابش را داده تا آخر مدرسه. هوشنگ گفت:«بلمش کوچک است. از دست آبجی شهناز هم که نمی توانیم تکان بخوریم. ما  خودمان م آییم، شهناز با او بیاید» دختر من را تنها نگذاریدها! این سال هم تمام بشود، می رویم آن طرف شط که مدرسه تان بی دردسر باشد. سه ساله که بچه هایم توی آفتاب و بارون، با دردسر می رن مدرسه!  ناصر گفت:«اگر این دختر ه ی فسقلی را مواظب ما نمی گذاشتی، بی دردسر می رفتیم مدرسه »  مادر، دخترش را بوسید و گفت:«دردسر نیست این دختر را از فاطمه زهراگرفته ام.» خیلی وقت بود که ناصر از حسینیه رفته بود اما مادر صدایش کرد مکتب قرآن کدام دخترها کشته شد ه اند؟ مواظب باشید. نکنه شهر دست عراقی بیافتد. ناموستان را مواظب باشید، شهر را مواظب باشید.چه قرصی بود این! چه قدر گرمم شده! حسینیه ی اصفهانی ها پر از مجروح است، نمی شود پایم را دراز کنم. نکند سر راه کسی را بگیرد. حالا هم که می خواهم بروم باید از کجا رد بشوم؟ می خواهم از اینجا بروم. یا فاطمه ی زهرا! اینجا پر از تیغ و شیشه خرده و خار است. با نوک پنجه هم نمی شود رد شد. یازهرا کمکم کن. از آن طرف چه باد خنکی می آید. کنار شط و پل بلم هم هست. خدایا چطور رد شوم؟ مامان بیا، دستت را بده تا رد شی. کجایی مادر! گفتن جلوی مکتب قرآن توپ انداخته اند. تو کجا بودی؟ بیمارستان؟ جهاد؟ سپاه؟ کجایی شهنازم؟ مامان باید از اینجا رد بشی. بیا. تو چطور رد شدی؟ از کجا رد شدی؟ از جلوی مکتب قرآن رفتم. شهنازم! من را هم ببر. دستم را بگیر. چرا اینقدر پشت سرت را نگاه میکنی؟ چشم به راه ناصر و حسین هستم. صبر کنیم تا آ نها هم بیایند؟ آ نها خودشان رد می شوند. این راه را ناصر و حسین هم می دانند! مادر چشم هایش را باز می کند.«شیخ شریف»داخل حسینیه می شود. عد ه ای دور او جمع میشوند. کسی می گوید:« توی این شرایط چاره چیه؟ چه کار کنیم؟»شیخ شریف جواب مب دهد:« خواهرها را بفرستید بروند. شهر دیگر امن نیست. عراقی ها از گمرک هم رد شده اند.با هر وسیله ای شده خواهرها را بفرستید بروند.» توی بیمارستان چی؟ آنجا باید باشند!
شیخ شریف آرام می گوید:«عراقی ها چیزی سرشان نمی شود؛ صلاح نیست خواهری در شهربماند.»  حسینیه پر شد از همهمه. ذهن مادر میان گذشته و حال تاب خورد. خانه شان روضه خوانی اما م حسین برپا کرده بودند. آقا ی سجادی بالای منبر بود. هر سال دهه ی او ل محرم خانه ی حاجی شاه روضه خوانی بود.آن سال گفته بودند «. هر کس مراسم دارد، باید به شهربانی اطلاع بدهد »  او گفته بود:«ما مراسم می گیریم اما خبرنمی دهیم » مادر سینی چای را دست شهناز داد تا برای ز نها ببرد. سینی چای اتاق مردانه را هم دست ناصرداد و به او گفت:«تا روضه ی آقا تمام شد،ماشین را بیاور دم در و آقا را به جای امنی برسان.ما که به شهربانی خبر نداده ایم،حتماٌ تا حالا خودشان خبر دارشده اند، می ریزند توی خانه و دستگیرش می کنند.»ناصر سینی در دست ایستاده بود و مادر را نگاه می کرد. پرسید:«مادر اعلامیه های چی؟آن ها را کی پخش کنیم؟؟»
روضه که تمام شد شهناز و حسین پخش می کنند. آ نها میتوانند؟ بگذار آقا را که رساندم و برگشتم، چهارتایی پخششان میکنیم. باشد. خدا پشت و پناهت. برو آقا ی سجادی را برسان. صبر میکنم تا برگردی. این اعلامیه ها را تازه از نجف آورد ه اند. قرآن یار و یاور آقای خمینی باشد. قرآن یاور شما هم باشد. مادر جابه جا شد. با سر و صدای مردم، پلکهایش را باز کرد. کسی گفت:باید از جلوی همان مکتب قرآن تشیع بشوند.» دیگری آهسته گفت: «هیس! مادرش اینجا خوابیده » مادر زمزمه می کند:«خواب؟مکتب قرآن! کسی که دخترش در مکتب القرآن باشد، آن هم توی این شرایط کجا خوابی است؟ دخترم خودش خواب دیده؛دو سال قبل،سه بار همین خواب را دیده بود.توی مکتب القرآن،توی جلسه ی قرآن،همه دورتادور نشسته بودند:مژده اومباشی،کبری نقدی زاده،خدیجه عابدی،فاطمه جهان آرا،بهجت صالح پور،سهام طاقتی. رحلهای قرآن جلویشان باز بوده. شهناز که در را باز میکند، صورت آ نها محو میشود. صدای قرآن خواندن می آید. جلو میرود. همه می آیند طرفش و روی دست بلندش میکنند. چرا سه بار این خواب را دید؟ چرا؟ برای همین این همه میرفت مکتب قرآن. رفت قرآن یاد گرفت. شد معلم قرآن. به من و بچه ها هم قرآن یاد داد. به بزر گترها، توی روستاها، توی شهر، توی نهضت. حرفش، حرف قرآن بود. راهش راه قرآن بود. از خانه شروع کرده بود. همه شاگردش بودند. معلم بود. معلم قرآن، معلم زندگی. هرکس هر کاری می خواست بکند باه اش مشورت میکرد. همه شهناز را دوست داشتند. برای خود من هم مثل مادر بود.یک سال عید بود.گفتم:شهناز،مادر!بچه ها لباس می خوان.»گفت: « بریم بازار » گفتم:«تو که بازار را زیر و رو کردی.هلاک شدی توی این گرما یک سال عید بود. گفتم را زیر و رو کردی. هلاک شدی توی این گرما. همین شلوار را برای شهره بخریم، آن دامن را برای شهلا،آن شلوار را هم برای حسین.خوب است؟»نه مادر. پارچه میگیریم، برای همه شان خودم میدوزم. ارزا نتر در می آید. چرا بیخود پول بدهی. رفتم خیاطی یاد گرفتم برای همین روزها. برای زمستانشان همین یک ژاکت ببافم، بس است. هوا که خیلی سرد نمی شود» گفتم :«شهناز مادر! همین جوری هم که اصلاً استراحت نداری، چه برسد بخواهی به فکر بافتن ودوختن لباس بچه هاهم باشی » گفت:«شما فقط مدلشان را ببینید؛گلدوزی که یاد گرفتم برایشان خوب و خوشگل می دوزم.عزیز دل شهناز که نباید غصه ی چیزی را بخورد.فکر و خیال نکنی ها،خودم هستم.» یکی آهسته گفت :«از کدامشان خبری نیست؟حسین،شهناز یا ناصر؟»یکی پاسخ داد :«فعلاً از دخترش شهناز.»مادر زیر لب گفت:«من که خواب نیستم؛ به من بگویید چی شده.نگویید دخترش،بگویید مادرش! شهناز مادرمه!شهره هم بهش می گه؛ مامان شهناز.برای من مادره برای خواهرها و برادرهاش هم مادره.خانم خانه،عزیز خانه.» شهنازجان پس چرا نمی آیی؟ کجا رفتی؟ هر جا که می رفتی زود می آمدی. می گویند از تو خبری نیست. تو کجایی که نمیب ینمت! مثل آن پرند ه ای هستی که توی خوابم دیدم و هی از جلوم میرفت. توی یک دشت سبز و قشنگ، خوشه های گندم آویزان بود؛ طلایی طلایی. هوا گرم نبود، انگار صبح بود؛ خنک بود. من تنهای تنها سر زمین بودم. خسته شدم نشستم. از کوز های که آ نجا بود، آب خوردم. یک دفعه سایه ای روی سرم افتاد. سرم را که بالا کردم سه تا پرنده دیدم توی آسمان چرخ می زدند. آمدند پایین و نشستند. طرفشان که رفتم، پریدند. رفتند توی آسمان. رنگ خاصی داشتند؛ سبز نبودند، آبی بودند. یکی شان اول آمد پایین. دوتای دیگر بعد آمدند. پرند ه ی اولی را دیدم؛ شهناز بود. به خودش آمد. شهلا دخترش، داشت شانه های او را می مالید. مادر بلند شو؛ قلبت میگیره. رو به آنها که دورشان جمع شده بودند،گفت: پنهان کردن فایده نداره،مادر، شهنارشهید شده!» شده » مادر با ناله گفت:«کجا؟» جلوی مکت بالقرآن، یک گلوله توپ افتاد. شهناز ما با شهناز محمدی داشتند با وانت می رفتند که به بچه های خط غذا برسانند. یک گلوله جلوی ماشین خورد و هر دو شهید شدند. باید زودتر دفنش کنیم.مادر گفت:«صبر کن بچه هام جمع بشن؛آقات هم بیاد.مگر غریبیم ما؟» صبح بود. نسیم گرمی می وزید. هوا آغشته از مویه های مادران و خواهران بود. گلوله های توپ امان نمی دادند؛ مدام زمین را شخم میزدند. جنت آباد خونین شهر، سه تایی ایستاده بودند بالای سر تابوت چوبی. مادر، دختر نُه ساله اش و یک دختر جوان. از دیروز ظهر تا امروز، تابوت با قالبهای یخ سنگینتر شده بود. کدامشان توان داشت تابوت به آن سنگینی را کنار قبری بیاورد که خا کهایش با دست کنار رفته بود. اگر گلوله های توپ مهلت می داد آن دم آخر، مادر می خواست با دخترش یک وداع جانانه کند. می خواست از دخترش حلالیت بگیرد. نه محرمی، نه خویش و قومی؛ هیچ کس نبود تا جنازه را در قبر بگذارد. چه تشییع جناز ه ی غریبی! کدامشان توان این را داشت که این تابوت را حرکت دهد؟ کدام از این سه نفر! مادر اشک می ریخت. دختر نُه ساله اش دست هایش را گذاشته بود روی گوشش که صدای انفجار کمتر اذیتش کند. دختر جوان دلش در مسجد جامع بود، در حسینیه ی اصفهانی ها. آ نجا به کمک او نیاز بود؛ باید مهمات را به بچه های خط می رساند. باید وانت وسایل پزشکی را می برد بیمارستان. باید می رفت و شهدا ی کوی طالقانی، بی سیم و کوت شیخ را شناسایی می کرد. باید می رفت پیش زنانی که فقط می توانستند شهدا را بشویند و کفن کنند. باید می رفت و وقتی آ نها اشک می ریختندو قبر می کندند،می گفت:«این ها همشهری های ما هستند.این پیکرهای غرق به خون،جایشان همین جاست.اشک برای مظلومیتحسین بریزیدآه برای تنهایی زینب بکشید.» او اوباید می رفت؛ آ نجا که باید می رفت. اما با رفتن او مادر تنها می شد. مادر گفته بود «من بی مادر شده ام،نه بی دختر!»او به جای برادرها که در خط بودند، به جای پدر که در دزفول بود، مانده بود تا مادر تنها نباشد. مادرگفت: «باید غسلش بدهم » دختر جواب داد:«آب برای خوردن هم نداریم مادر»مادر گفت:« لباس سپاه تنش، کفنش » دختر دستپاچه گفت «مادر در قبر که می گذاری باید دعا بخوانی.»اوگفت:« اللّهم صل علی مُحمّد و آ ل مُحمّد » دختر جلو رفت و گفت:«مادر بگذار من بیایم، دعای...یادم نمی آید.سوره ی ...خدایا این خواهر من است درون قبر؟خدایا،اللهم صل علی محمد وآل محمد.» آن دو سر قبر خم شد ه اند. گریه می کنند، دعا می خوانند، به هم دلداری می دهند؛ معلوم نیست! دختر کوچکتر نگاهشان میکند و گریه میکند. گلوله ی توپی، چند متر آنطرفتر، می خورد روی قبری که تازه یکی را آ نجا گذاشته اند. پوتینی با یک پای قطع شده روی هوا چرخ می خورد و کنارشان به زمین می افتد. دختر کوچکتر می گوید:«تو را خدا بیا برویم مادر.» خواهر بغضش را فرو می خورد. برویم. برویم حسینیه ی اصفهانی ها.مادر زیر لب می گوید:«بگذار سفارشی به شهناز بکنم.»سرخم می کند و آرام می گوید:«یک چیز از تو می خواهم؛می خواهم برای امام دعا کنی!»
آن ها می روند بی آن که سنگی برای نشانه مزارش بگذارند.دل ها کنار قبر جا می ماند؛این نشانه!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, :: 20:56 ::  نويسنده : مهرانگیز تیموری